معلم کارآمد کیست؟
هرگاه دانش آموزان متوجه شوند که آنچه معلم به هنگام وعظ و خطابه در کلاس بيان مي دارد، با آنچه وي عملااز خود بروز مي دهد متفاوت است، يعني هماهنگي بين عقيده وعمل او وجود نداشته باشد، آنان به چنين موعظه هايي توجه نخواهند کرد و در پي عمل کردن به آنها برنخواهند آمد. اين تفاوت و ناهماهنگي ممکن است بين انتظارات معلم از دانش آموزان و امکاناتي که عملابه آنان داده مي شود نيز مشاهده شود. اگر معلم به دانش آموزان گوشزد کند که مجاز نيستند قبل از آنکه زنگ تفريح زده شود کلاس را ترک کنند اما در عمل نتواند اين قانون را جامه عمل بپوشاند اعتماد دانش آموزان نسبت به قدرت رهبري معلم به تدريج کاهش مي يابد.
رفتار دانش آموزان همچنين تحت تاثير اعمال معلم در موارد زير است: معلم به اهميت مطالعه و خواندن کتاب تاکيد فراوان مي گذارد، اما خود او حتي يک کتاب هم نمي خواند.
معلم رعايت اصول اخلاقي را محترم و مهم مي شمارد ولي دائما بر سر مسائل جزئي با خشم و فرياد با دانش آموزان روبرو مي شود. معلم تاکيد مي کند که احترام به عقايد و نظريات ديگران و بويژه دانش آموزان همواره موردنظر اوست، ولي مکررا عقايد دانش آموزان را که به نظر خودش نادرست و احمقانه است به مسخره مي گيرد. در تمام موارد دانش آموزان به جاي توجه به آنچه معلم به شکل نظري بيان مي دارد، به رفتارها و واکنش هايي که عملااز خود نشان مي دهد گرايش پيدا مي کنند. معلمان قاهر و زورگو با رفتارهاي خصمانه اثرات زيان بخشي بر روي رفتار دانش آموزان دارند، در حالي که معلمان مهربان با رفتارهاي غيرتهاجمي مي توانند به سازگاري اجتماعي دانش آموزان خود کمک کنند. بعضي از نشانه هاي رفتارهاي خصمانه عبارتند از اعمال قدرت، خجالت زده کردن و پافشاري در مطيع بودن دانش آموزان. براي رفتارهاي ملايم و منطقي نيز مي توان از تائيد نظرات دانش آموزان، تشويق دانش آموزان به شرکت در بحث هاي کلاسي، اظهار علاقه نسبت به فعاليت هاي دانش آموزان و همدردي و درک دانش آموزان نام برد. دانش آموزان در کلاس هايي که توسط معلم مهربان و منطقي اداره مي شود رفتارهاي سازگارتر و ملايم تري از خود نشان مي دهند و عکس اين قضيه نيز صادق است. به اين ترتيب نبايد فراموش کرد که معلم مي تواند تاثير فوق العاده اي بر محيط کلاس و در نتيجه بر رفتار دانش آموزان داشته باشد. بين معلم و شاگرد نبايد تاثير دانش آموزان بر رفتار معلم را ناديده انگاشت، زيرا که اين تاثير و تاثر الزاما در يک فرآيند دوطرفه انجام مي گيرد. در اغلب موارد الگوي رفتاري و واکنش هاي (مثبت و منفي) معلم در کلاس رابطه و هماهنگي قابل توجهي با نوع رفتارها و واکنش هاي دانش آموزان در کلاس دارد. به طور کلي تدريس در کلاس به شکل يک رابطه دو جانبه رخ مي دهد که در آن، دانش آموزان و معلمان يک واحد در هم تنيده را تشکيل مي دهند. مثلاهنگامي که دانش آموزان در کلاس بدرفتاري مي کنند برنگرش معلم نسبت به آنان تاثير گذاشته و اين نيز به نوبه خود بر نگرش دانش آموزان نسبت به معلمشان اثر خواهد گذاشت. اين تاثير و تاثرها نقش اساسي در بالاو پايين بردن سطح يادگيري دارد.
معلم واقعي کيست؟
بسياري از معلمين تازه کار غالبا مقدار زيادي از وقت خود را به طراحي و تمرکز بر روي دروس و موضوعات صرف مي کنند و فراموش مي کنند که تدريس خوب صرفا به شيوه ها و کارافزارهاي يادگيري خلاصه نمي شود. گروه زيادي از معلمين به هنگام تدريس، به جاي آنکه شخصيت و رفتاري واقعي و طبيعي براي برقراري ارتباط با دانش آموزان از خود نشان دهند به ايفاي نقش و بروز رفتارهاي مصنوعي مي پردازند. اين گروه فکر مي کنند که ايفاي نقش مي تواند آنان را در جلوگيري از بروز مسائل و مشکلات مربوط به نظم و انضباط محيط کلاس ياري دهد. رفتارهاي سرد، خشن و دور از انسانيت بعضي از معلمان در محيط کلاس با فلسفه آموزش و نقش و رسالتي که به عهده آنان گذارده شده مغايرت دارد. اين گونه رفتارها گاهي به اين علت از آنان سر مي زند که فکر مي کنند در صورتي که رفتاري مهربانانه و روابطي دوستانه با دانش آموزان داشته باشند ممکن است آنان را افرادي سهل انديش، بي کفايت و سست نظر قلمداد کنند. متاسفانه به دفعات زياد مشاهده شده که معلمين تازه کار را با رهنمودهاي غيرمنطقي و به دور از احساسات انساني نظير “از همان آغاز با سرسختي صداي دانش آموزان را خفه کنيد” و يا قدرت و رياست خود را به دانش آموزان نشان دهيد و “به آنان اجازه ندهيد در هيچ موردي اعتراض کنند” مواجه ساخته و بسياري از اين گونه معلمين نيز چنين رهنمودهايي را در تدريس خود به کار گرفته اند. اين نگراني وجود دارد که معلم ضمن اينکه به ايفاي نقش مي پردازد ممکن است آن را کاري راحت يا حداقل موفقيت آميز بيابد و به تدريج در اين قالب فرو برود. کم کم رفتارش بر محور اعتقادات سنتي سازمان مي گيرد؛ به طوري که ديگر قادر نيست خود را از چنين قالبي رها سازد. در اينجا به بعضي از اين اعتقادات سنتي تدريس که نسل به نسل به معلمين انتقال يافته است اشاره مي کنيم:
من، سکوت و ميانه روي را پيشه مي کنم
براساس اين اعتقاد معلم موجودي است بي ثمر و فاقد تحرک که هر موقعيت و رويدادي را با سردي و سکوت مي نگرد. او در هر شرايطي خلق و خوي بي طرفانه از خود نشان مي دهد و در واکنش هاي او اثري از شادي، غم، تواضع يا تکبر مشاهده نمي شود. در کليه بحث ها نقشي خنثي بازي مي کند و عقايد و انديشه هاي شخصي خويش را ابراز نمي دارد.
من به همه کودکان عشق مي ورزم
براين اساس معلمان بايد همه کودکان را به يک ميزان دوست داشته باشند. عصبانيت، نفرت و طرد، جايي در قلمرو احساسات معلم ندارد! معلميني که اين احساسات طبيعي را تجربه مي کنند گاهي دچار احساس گناه مي شوند، زيرا به غلط به آنان گفته شده که معلم خوب بايد فاقد اين گونه احساسات باشد؛ يعني عصباني نشود، هيچ کس را طرد نکند. بايد توجه داشته باشيم که وقتي مي گوييم معلم بايد همه کودکان را دوست داشته باشد، از لحاظ اينکه کودکان همه انسان هستند و حق دارند که دوست داشته شوند، حرف درستي است اما به آن معنا نيست که معلم ملزم باشد بر ساير احساسات طبيعي خود سرپوش بگذارد. خشم، عصبانيت، طرد و امثال آن نيز مي تواند از سوي معلم و البته به عنوان بخشي از ابزارهاي تعليمي و پرورشي در مقابل رفتارها و کنش هاي مختلف کودکان بجا و سنجيده به کار گرفته شود. در چنين حالتي خشم و طرد، عين دوست داشتن و در امتداد آن خواهد بود.
من با همه کودکان، رفتاري يکسان دارم
اين باور بيانگر آن است که معلمان بايد همه کودکان را به يک ديد نگاه کنند و احساس و رفتار يکساني نسبت به آنان داشته باشند. اين ديدگاه را بايد از دو لحاظ بررسي کرد؛ آنجا که توجه ما به تفاوت هاي اقتصادي، طبقاتي و اجتماعي معطوف است، اتخاذ روش و برخورد يکسان و به دور از تبعيض با دانش آموزان نه تنها صحيح است بلکه از جنبه اخلاقي و انساني ضروري و الزامي هم هست. اينجاست که معلم بايد مراقب رفتارهاي خود باشد اما آنجا که تفاوت هاي فردي در زمينه ساختارهاي ذهني و خصوصيات رواني- بدني رخ مي نماياند، روش و برخورد يکسان از سوي معلم عين ستم و بي عدالتي است.
کودکان به من نياز دارندwww.zibaweb.com
اين باور اساسا از اين قضاوت نادرست نشات مي گيرد که کودکان براي حرف زدن، فکر کردن و عمل کردن به حمايت و کمک معلم وابسته اند و مستقلاقادر نيستند به کاري بپردازند و مسئوليت يادگيري خود را در کلاس به عهده بگيرند. بديهي است که چنين عقيده اي با روند طبيعي رشد و هدف اصلي تعليم و تربيت مغايرت دارد. معلم بايد در فرآيند يادگيري عمدتا نقش راهنما و تسهيل کننده را داشته باشد و زمينه هاي لازم براي تحرک و فعاليت و خودجوشي دانش آموزان در جريان کلاس را فراهم سازد. رعايت اين اصل از سوي معلم نقش شايسته اي در ساختار رفتاري دانش آموزان دارد و تقويت اتکاي به نفس و اعتماد به خود را در آنان باعث خواهد شد.
من پاسخ همه سوالات را مي دانم
اين عقيده چنان احساس نامطلوبي در بعضي از معلمان به وجود مي آورد که آنان را از پذيرش اشتباه باز مي دارد.
بر اين اساس معلمين به سختي مي توانند عبارت “نمي دانم، ولي سعي مي کنم پاسخ آن را بيابم” را بر زبان جاري سازند. اگر معلم واقعي و خودش باشد، دانش آموزان قادر خواهند بود با او- آن چنان که هست- ارتباط برقرار کنند؛ يعني با کسي که به عنوان يک موجود انساني، داراي احساسات و عقايدي است و صرفا به شکل عاملي که دستورات و فرامين ديگران را عمل مي کند، نيست. دانش آموزان به اين ترتيب پي خواهند برد که معلم “خويشتن خويش” است و ممکن است مرتکب اشتباهاتي بشود. گذشته از آن هرگاه که اشتباهي از او سر مي زند اين شهامت را دارد که به راحتي آن را بپذيرد. هرچه باشد، به هرحال او انسان است و ممکن است خطاهايي از او سر بزند. ولي متاسفانه فقط عده معدودي از معلمان، اين واقعيت را به ذهن دانش آموزان خود منتقل مي سازند که معلم نمي تواند موجودي ماوراي انسان، بي عيب و به دور از خطا و اشتباه و منبع همه علوم باشد. دانش آموزان با معلميني که اشتباهات خود را مي پذيرند و نقش برج عاج نشين و عالم به کل علوم را بازي نمي کنند بهتر و راحت تر مي توانند رابطه برقرار کنند.
ويژگي هاي معلمان موفق و ناموفق
از ديدگاه انسان گرايانه مي توان گفت معلمان کارآمد کساني هستند که به مفهوم دقيق کلمه “انسان” هستند. آنان با برخورداري از زيباترين احساسات انساني با روشي منصفانه، آزادمنشانه و فارغ از گرايش هاي ديکتاتور مآبانه با دانش آموزان رفتار مي کنند و قادرند به راحتي و به شکل طبيعي با آنان روابط دوستانه و انساني برقرار کنند. معلمان نالايق و ناموفق نيز به نظر مي رسد که از احساسات انساني بي بهره اند و همواره در پي جاه طلبي، اعمال قدرت و استفاده از شيوه هاي ديکتاتوري در کلاس هستند و کمتر به نيازهاي دانش آموزان خود مي انديشند. گروهي چنين مي پندارند که اگر کسي دانشجو يا طلبه خوبي باشد معلم خوبي نيز هست و چنين استدلال مي کنند که هرگاه معلمي به موضوع تدريس خود تسلط داشته باشد مي تواند به خوبي آن را تدريس کند، اگرچه اين امر تا حدودي صحت دارد، ولي ميزان دانش و تسلط معلم بر موضوع درس به تنهايي نمي تواند فضاي خالي موجود بين تدريس و فراگيري را پر سازد. بهترين مثال اين ادعا در مقاطع عالي تحصيلي مشاهده مي شود. استاداني که بيشترين دانش را در يک موضوع خاص دارند الزاما از لحاظ تدريس بهترين استادان نيستند. در مورد اين گروه معلمين بارها شنيده شده است که “موضوع درس را به خوبي مي داند ولي قادر به برقراري ارتباط نيست، گوش دادن به حرف هايش سردرد مي آورد يا موضوع درس را به شکل خام ارائه مي دهد.” اين عبارات نمايانگر آن است که مشکلات مربوط به روابط بين معلم و دانش آموزان صرفا ناشي از ميزان دانش معلم نيست. اين امر به آن معنا نيست که اهميت تسلط معلم بر موضوع تدريس، ناديده انگاشته شود، بلکه خود نيز به عنوان آموزگار بر آن تاکيد کافي داريم اما نگاهي به ميانگين نمرات، ضريب هوشي و ميزان آمادگي کارآموزان معلمي به هنگام طي دوره تربيت معلم اين حقيقت را آشکار مي سازد که بين عوامل مذکور و ميزان موفقيت و کارآمدي اين افراد در زمان تدريس عملي در کلاس ها همبستگي مختصري وجود دارد.
متغيرهاي ديگري نظير گرمي سخن و مهرباني و احساس مسئوليت در برابر نيازها و علايق دانش آموزان و رغبت به تدريس، رابطه معني دارتري با موفقيت معلم و ميزان آموخته هاي دانش آموزان دارد. به طور کلي هرچه بيشتر به جنبه هاي عاطفي و انساني در کلاس توجه گردد بيشتر مي توان به کارآمدي و اثربخشي تدريس معلم اميدوار بود. معلمي که اعتقاد دارد دانش آموزان از توانايي فراگيري برخوردارند، رفتار مطلوب تري از خود بروز خواهد داد تا معلمي که دانش آموزان را فاقد قدرت يادگيري مي پندارد. به نظر مي رسد که معلمين خوب و موفق را مي توان با توجه به اعتقادات زير نسبت به مردم از معلمين غيرکارآمد و ناموفق متمايز ساخت: معلم خوب، معتقد است که سايرين خود قادر هستند مشکلات و مسائل خويش را بررسي کنند و راه حل موفقيت آميزي براي آنها بيابند.
ديگران را به منزله دوستان خود مي پندارد و اعتقاد دارد که آنان همواره در راه تکامل خود گام بر مي دارند.
ديگران در نظر او موجوداتي با ارزش و متعادلي هستند و هرگز کسي را عاطل و بي ثمر نمي انگارد. مردم و رفتار آنان را از ديدگاه رشد توسعه دروني نه محصولي از وقايع بيروني براي شکل بخشيدن به موجوديت انسان، مي نگرد و معتقد است که مردم از خلاقيت و پويايي کافي برخوردارند و اين فکر که ديگران فاقد نيروي سازنده هستند هرگز در او راه پيدا نمي کند. مي پذيرد که مردم ارزش اين را دارند که مورد اعتماد و اطمينان قرار گيرند و به شيوه اي منطقي و قانوني با آنان رفتار گردد. معتقد است که مردم با برخورداري از تعالي بالقوه به سوي رسيدن به کمال در حرکت اند و آنان هرگز به منزله موانعي بر سر راه ديگران و تهديد آنان قلمداد نمي شوند.
نظرات شما عزیزان: